هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

دوباره...

سلام بچه ها

زمان خیلی زیادیه که نیومدمو ننوشتم.انگار همه چیز یادم رفته.انگار دیگه حوصله ی نوشتن ندارم.اما کامنت هاتون عجیب دلگرمم کرد.حس کردم هنوزم بهتون نیاز دارم.حس کردم باید بنویسم.روزای عجیبی بهم گذشته.راستی عجیب و شیرین.اما این روزا اخیر خیلی بد آوردم.دوست دارم بنویسم اما...

منتظرم باشید.ممنونم ازتون

یه تغییر...

سلام.

 

۱.

این روزها کم تر حوصله نوشتن دارم.این همه تاخیر منوببخشید.هر روز و هر لحظه که تصمیم به نوشتن میگیرم انگار یه چیزی بهم میگه دست نگه دار.یه حس غریبه که همیشه با من بوده.انگار دوست نداره که من به چیزهایی که بهم میگذره فکر کنم یا اونا رو بازنویسی کنم.انگار فقط فراموش کردنو دوست داره. خوب که فکر میکنم میبینم بدهم نمیگه.نتیجه گفتن اتفاقات روزمرم اینجا چیه؟جز این نیست که چند نفر که شاید من اگه بشناسمشون بهشون اهمیتی نمیدم منو مغرور یا چیزی مثل این میخونن و یا چند تن از دوستام که دید خوبی دارن بهم لطف میکنن و محبت نشون میدن.خوب که چی؟ همیشه واقعتی که هست با چیزهایی که گفته میشه کلی توفیر داره.تازه برداشت شخص شنونده که اصلن یه چیز دیگه از آب در میاد. حالا با همه این حرفها به این نتیجه رسیدم که گفتن این حرفها دردیو دوا نمیکنه و شاید منو از داشتن یه وبلاگ پربار هم دور کنه.تصمیم گرفتم سبک و سیاق نوشته هامو عوض کنم.پربار تر و با ارزشتر بنویسم شاید از این طریق به خودمم کمک بیشتری کردم.البته نیاز به زمان دارم تا دقیقا توی مسیر درست بیفتم.این یه شروع خوبه.

 

۲.

 

 دوست دارم خودم باشم.نمیخوام این همه نظرات دیگرون و طرز فکرشون واسم تعیین مسیر کنه میخوام خودم فکر کنم.خودم تصمیم بگیرم.بی اراده بودن هم حدی داره.میخوام دیگه من باشم.یعنی میشه؟ سخته ولی حتمن میشه.

 

۳.

 

یه شعر دوست داشتنی ازشاملوی بزرگ

 

قناری گفت:_کره ی ما

 

کره ی قفسها با میله های زرین و چینه دان چینی.

 

 ماهی سرخ سفرا هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد

 

 که هر بهار متبلور میشود.

 

 کرکس گفت:_ سیاره ی من سیاره ی بیهمتایی که در آن

 مرگ

مائده می آفریند.

 کوسه گفت:_زمین

 

سفره برکت خیز اقیانوسها.

 انسان سخنی نگقت

 

 تنها او بود که جامه به تن داشت

 

 و آستینش از اشک تر بود.

 

۴.

 

محرم اومده اما انگاری امسال زیاد هم محرم نیست.نمیدونم شایدم من حس نمیکنم.اما انگاری این سرما رمق آدما رو گرفته.دوست داشتم بیشتر حالو هوای محرم بود.عزاداری های همیشگی محرمو دوست ندارم و از تظاهر مردم به عزاداری بدم میاد.اما احساس میکنم نیاز به یه بهانه دارم.برای گریه کردن به حال خودم.برای حرف زدن با خدای خودم.برای خالی شدن.آخه خیلی وقته که یه دل سیر گریه نکردم.آخه دلم واسه خدا تنگ شده.

پایان ماجرا

سلام.

دوباره برگشتم با کلی حرف که نمیدونم چطور بگمشون.خلاصه ش میکنم:

اون پسر که بهم ابراز عشق کرد .من تمام تلاشم این بود که منصرفش کنم.از اول هم همین حرف و زدم .اما اون بهم زنگ زدو گفت که شلوغش کردم.گفت اونقدرهام عاشق نبوده و این بیشتر یه بازی بوده.خیلی جا خوردم.گفتم خوبه که احساسم درگیرت نشد و گفتم همه تلاشم منصرف کردنت بود .اما گفت تو آتشت تند تر از من بودو تو منو دوست داشتی.خیلی جالب بود.احساس خرد شدن داشتم.اما دوستم میگه جون جواب رد شنیده کم آورده و اینارو میگه.درسته؟

نمیدونم.خودش بازیو شروع کرد و خودشم تمام کرد و من موندم با یه احساس بد در موردش و حالا باید هر روز ببینمشو حرفهاش یادم بیاد.من تصمیم گرفتم بذارم هرجور راحته فکر کنه.من که پیش خودم حقیقتو میدونم.میدونم که اونم میدونه .تصمیم دارم برخوردم باهاش مثه قبل خوب باشه فقط اجازه نمیدم حتا ذره ای بهم نزدیک بشه و کلامی حرف بزنه.چون ازش متنفرم.اما بهش نمیگم همیشه از این ناراحت بود که چرا من نسبت بهش بیتفاوتم.نه دوسش دارمو نه بدم میاد ازش .به قول خودش بیتفاوتی بدتره و حالاست که من باید بیتفاوفی رو نشونش بدم.

کسی که بهم میگفت باهام آرامش میگیره حضورم بهش آرامش میده.کسی که واسه اسمم شعر میگفت اینطوری از آب در اومد.من بهش گفتم ارزش شعر گفتنو حرفهای قشنگ زدن بیشتر از ایناس که واسه هر رابطه ای به کارش ببری.دلم واسه این همه دست و پا زدنم میسوزه که سعی داشتم منو فراموش کنه و درگیر نشه.که دلم واسش میسوخت عاشق کسی شده که احساسی بهش نداره.چقدر نفهم بودم.

دیگه نمیتونم به هر پسری اعتمادکنم.به هیچ پسری.حالا دیگه پویا واسم یه آدم کاملن عادیه.دیگه حوصله زیر نظر داشتن مسافرو ندارم.که شاید یه روز یه کاری کنه.خسته شدم از انتظار اونم واسه آدمای بی ارزش.دیگه چطور میشه به یه پسر اعتماد کنم.؟اون دیوونه بود توی این رابطه به چی میخواست برسه.حتا دستش بهم نخورد و حتا کلام عاشقانه ای ازم نشنید.

از من کینه ای نداشت که ایتطور تلافی کنه.یه ارتباط کاملن با احترام داشتیم.پس دردش چی بود؟نمیفهمم.آخه چرا باید برگرده بگه تو عاشق من شدی؟کمبود داشت شاید.هرچه بود خداروشکر تمام شد.و دیگه ادامه پیدا نمیکنه هرچند مجبورم هر روز بینمش.

 

ناراحت نیستم.نمیدونم چرا جایی که باید از نارو خوردن فریاد بکشم کاملن آروم میشینم.شاید واسه این که انقدر دیدم که برام عادی شده.شایدم چون طرفم ارزش این همه ناراحتی منو نداره.اما دلشوره دام.واسه ارتباطاط بعدی میترسم.چه با این شخص چه با بقیه .

ای خدا چرا من اینقدر بدبختم؟