یه کوچولو خاطره

۱.

سلام.

جمعه حسابی بهم خوش گذشت .جاتون خالی.با همون گروه کوه نوردی رفته بودم یه جایی بالاتر از کاشان به اسم مرق.یه سفر ۱ روزه به یه محیط بسیار زیبا.سرسبز و خوش آب و هوا حسابی پیاده روی کردیم.حدود ۳ یا ۴ ساعت تا به آبشار رسیدیم.اما هرچه رفتیم نتونستیم سرچشمه رو پیدا کنیم خلاصه خیلی خوش گذشت اما این بیشتر به خاطر حضور سرپرست خوبمون آقای علی پیروزمند بود.خدایی بدون حضور ایشون این سفر هرگز خوب نبود.اینم یکی از اون آدمایی که گفتم حضورش روح داره.به علاوه این که توی سرپرستی همتا نداره.

بهتون پیشنهاد میکنم برای ۱ بارم که شده سری به اونجا بزنید.حتمن خوشتون میاد.

(خیلی دوست داشتم عکس میگرفتم و الان میگذاشتم واستون اما از بخت بد شاسی دوربین گوشی مبارک به چسب قطره ای!! آغشته شده و به هیچ عنوان عکس نمیگیره.دوربین هم که ندارم. حالا دیگه ... .)

۲.

نمیدونم چرا اینطوریه؟نمیشه باهاش حرف زد.اونو میگم.اون که نمیتونم اسمشو بگم.(فکر بد نکنید .خودیه).مثلن خواستم خاطرات سفرو واسش بگم.با اون همه بی ذوقیش حسابی حالمو گرفت.یه طوریه که آدمو از حرف زدن با هاش پشیمون میکنه.اصلن انگار حواسش اینجا نیست.کجاست نمیدونم؟!!

میدونم اونم یه مشکلاتی داره.کاش میتونستم کمکش کنم.اما دریغ و درد که کاری از دستم بر نمیاد...  .

۳.

بازم دانشگاه ها شروع میشه.البته به الطفات بعضی ها کمی زودتر از همیشه.همینطوریش تابستون رمق آدمو میگیره حال اول مهرشم نداری چه رسد به این که زودتر هم شروع بشه.یه حس گنگی دارم از طرفی قند توی دلم آب میشه که بازم بچه ها بازم یه شهر دیگه و... از طرفی هرکس باشه وقتی قراره از یه شهر نسبتن بزرگ به یه ده پیشرفته بره خوب سخته واسش.دردسرهای درس و خوابگاه که بماند.آره خلاصه تکلیفم با خودم روشن نیست.

تازه این مهمانی هم کار دستم داده.فایلمو بستن.انتخاب واحد بی انتخواب واحد.باید صبر کنم تا ۲۴ . حسابی حالم گرفته شد.آویزون بودنم سخته ها...  .

حالا همه اینا به یک طرف ننوشتن وبلاگم از همه بدتره.میشه هفته ای ۱ بار. خیلی سخته.حتمن دچار خفگی میشم.

۴.

تبم ترسم که پیراهن بسوزد

ز هرم آه من آهن بسوزد

مرا فردوس میشاید که ترسم

دل دوزخ به حال من بسوزد

(قیصر امین پور)