۱.
من با افتخار اعلام میکنم که دیشب به یکی از آرزوهای بزرگم رسیدم.
نمیدونی چقدر لذتبخشه وقتی نتیجه ۳ سال زحمتتو توی یه لحظه میبینی.وقتی خودتو میبینی که آروم آروم به سمت آرزوی بزرگت قدم بر میداری و اون لحظه ای که با تمام وجود آرزوتو به آغوش میکشی.و بهش میرسی.
رسیدن به آرزوها همیشه پیش نمیاد اما وقتیکه پیش میاد مهم اینه که تو اونو حس کنی.بفهمیش.لذتشو ببری.در آغوشش بکشی.حسرتی که داشتی پیش چشمت بیادو بعد یه نفس عمیق میکشی چون دیگه حسرتی نیست.اون چه هست یه واقعیته پیش چشمت...
همه اینا توی یه لحظه واسم اتفاق افتاد.
دیشب وقتی توی شب موسیقی دانشکده اسممو صدا کردن و من تنها روی سن رفتم و نواختم.اونم جلوی چشمای منتظری که تشنه شنیدنن یا ایراد گرفتن و خندیدن.بچه های دانشکده.پاهام میلرزید.احساس میکردم همه اون لرزشو میبینن.اما دستام آروم بودن.طوری روی ساز میچرخیدن که انگار هر روزو هر لحظه شونه.
من ساز میزدمو همه سکوت کرده بودن.من تنها.خدایا باورم نمیشد.آخه خیلی خوب نواختم خیلی. و همش از لطف خدا بود.فقط و فقط لطف خدا.
وقتی قطعه تمام شدو ایستادم تشویقم کردن.واسه یه مدت طولانی.انگار همه کیف کرده بودن.با لبخند از سن پایین اومدم.
وقتی مراسم تمام شد همه دورمو گرفتن پسر و دختر همه تشکر میکردن میگفتن که خیلی لذت بردن و من باورم نمیشد که این منم و حقیقت داره.
وقتی همه حرف زدن تشکر کردن و از پیشم رفتن.یه نفر اومد که منتظرش بودم.میدونستم میاد.همون پسری که واسم جالبتر از بقیس.اون با هیچ دختری صحبت نداره.دیده نشده که واسه حرف زدن با ۱ دختر قدم جلو بذاره.اما اومد پیشم.ازم تشکر کرد.تعریف کرد.سوال پرسید .کلی وقت داشتم باهاش صحبت میکردم.خیلی خوب بود خیلی.
یکی از بچه ها از دوست صمیمیم پرسیده:سفیر عاشق اون پسره یا پسره عاشق سفیر؟
اشتباه کرده این عشق نیست.توجهه.اما خوب همینم داره لو میره و این خیلی خوب نیست.نه اصلن خوب نیست.
خدای مهربونم.ممنونم...
من خیلییی خوشحالم.
۲.
راستی انگاری این توجهه ۲ طرفه شده.اینطور نیست؟
۳.
گل خونه ی ما هم دانشگاه قبول شد.
تبریک میگم مهربونم.
|