زندگی سخته

‌«ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن .»

 

۱.

نمیدونم از کجا شروع کنم .نمیدونم چی بگم؟یه اتفاق عجیب افتاده.حتا به ذهنمم خطور نمیکرد.نمیدونم چیزی که احساس کردم درسته ی نه.واستون میگم تا شما قضاوت کنید.

« یه پسری توی دانشکده ما هست به نام پویا.ترم پنجه.پویابه جنبه داشتن و این که با همه دخترها حرف میزنه وکسی هم واسش با بقیه فرقی نمیکنه معروفه.ما همه باهاش راحتو صمیمی هستیم.خیلی خوب همه دخترها.

پویا زبانش خیلی قویه و واسه همین ترم پیش توی دانشکده کلاس زبان داشت.اما این ترم چون نمیرسید دیگه کلاس نگرفت.اما من باهاش صحبت کردمو قبول کرد که با من تنها زبان کار کنه.

یه هفته ای که پیشش کلاس رفتم احساس کردم خیلی باهام مهربونه اما گذاشتم به حساب اخلاقش و این که با همه همینطوره .اما من برخوردشو از نزدیک با بقیه دختر ها ندیدم نمیدونم همونطوریه یا نه.

یه روز یه دفعه وسط درسش ازم پرسید که متولد چندی؟منم جوابشو دادم.از سوال یه دفعه ایش جا خوردم اما مهم نبود واسم. همون روز بعد از کلاس اومد پیشمو حرف و یه جوری کشید به ازدواج و بهم گفت:تو باید شیرینی بدی آخه متا هل ها همشون شیرینی میدن.منم کلی تعجب کردم.بهش گفتم همش ۲۰ سالمه و مجردمو این حرفا... این صحبتمون به شوخی طی شدو منم واسم مهم نبود.اما عصرش از کلاسم زدم بیرون.همه سر کلاسا بودن محوطه  خلوت بود دیدم تنهاست رفتم پیشش .یه دفعه گفت :میدونی من فکر کردم تو ازدواج کردی؟من گفتم یعنی اینقدر چهره ام بزرگ میزنه؟گفت نمیدونم چرا این فکرو کردم .بعد بدون فاصله گفت چقدر تو کوچولویی.بهش گفتم حرفات تناقض داره.من کوچیکم یا بزرگ؟جواب داد تناقض داشتن هم خوبه.بعد با یه جور تردید که از صداش مشخص بود گفت زن دایی من میشی؟یه دایی دارم خیلی خوبه.گفتم قربونت لطف نکن به من.خندید و گفت با خنده شوخی کردم.اما صداش میلرزید.مثه همیشه نبود من اینو کاملن احساس کردم.اما چیزی به رونیاوردم. حرفامون شروع شدوکلی حرف زدیم.از خونوادم از پدرم.از همه چیز پرسیدو همه چیزو واسم از خودش گفت.گفت که دوست داره یه خواهر داشته باشه.و نداره.

همون موقع خواهرم بهم زنگ زدو من شروع کردم به حرف زدن با خواهرم.تمام مدت کنارم نشسته بود.وقتی تلفن و قطع کردم اومدم باهاش حرف بزنم.دیدم بدجوری توی خودشه.سرش پایین بود.هیچی نمیگفت.نتونستم تحمل کنم .بهش گفتم چته؟ نگام کرد به زور خندیدو گفت هیچی .دلم لرزید.نمیدونم چرا.از نگاهش یا از سکوتش.دوباره گفتم خوب چته؟چی شد؟گفت دارم فکر میکنم.من دیگه چیزی نگفتم.دلشوره بدی گرفتم.آخه من هیچ وقت نمیتونم ناراحتی یه پسرو اینطوری ببینم.جو خیلی سنگینی بود.دلم واسش سوخت.یه دفعه پا شد رفت یه شکلات خریده بود اومد بهم دادو دوباره رفت...دوشنبه بود.تمام شبو بهش فکر کردم به معنی رفتارش اما  نفهمیدم.

 

سه شنبه دیدم حالش بهتره داشت با دوستاش میخندید.اما وقتی منو دید با همون حالت مرموز بهم سلام کرد حرف زدو رفت.خیلی عجیب بود. حتا دوستم هم فهمید که رفتارش فقط با من فرق داره.اون روز کلاس واسم نگذاشت .عصر بیرون بودم که دیدم بازم تنها توی خودشه.رفتم پیشش.حندید همیشه بهم لبخند میزنه.بهش گفتم یه چیزی بپرسم جواب میدی؟گفت آره.گفتم تو چته؟گفت مگه من چیزیمه؟گفتم ببین من دیگه میفهمم که.هم دیروز هم صبح هم حالا باید بگی چی شد یه دفعه؟سرش و انداخت پایین و گفت چیزی نیست حل میشه.گفتم ببین اگه من چیزی گفتم...که یه دفعه گفت نه اصلن از تو نیست نه.من اعصابم خرد شد.همه جای دانشکده میدیدمش.میفهمیدمش.اما نه علتشو میدونستم نه کمکی میتونستم.خیلی اذیت شدم.اونم میفهمید مطمئنم.

چهارشنبه هرچی منتظر شدم در مورد کلاس چیزی به روش نیاورد.عصبی شدم.رفتم پیشش و گفتم بیخیال کلاس بشیم اصلن نمیخواد ادامه بدیم.گفت نه واسه چی؟خوب خودت نیومدی.حالا بیا.با بد اخلاقی رفتم پیشش سر کلاس.گفت چته ؟گفتم هیچی.گفت تا نگی کلاسو شروع نمیکنم.گفتم خودت میدونی .گفت چیو؟گفتم یعنی چه اینقدر بد اخلاق شدی؟چیزی نگفت کتابو باز کردو شروع کرد....کلاس که تموم شد من پا شدم اما اون که همیشه زودتر از من میزد بیرون همونطور نشسته بودو زمینو نگاه مکرد.شک ندارم که فقط پیش روی من اینطوریه.من هم یه کم نگاش کردمو بعد رفتم.قبلن پویا توی دانشکده زیاد به چشمم نمیومد اما حالا همه روز مدیدمش که ناراحته . تنهاست.داغون شدم شب کلی گریه کردم.نمیدونم چشه.نمیدونم چرا اینقدر ناراحتیش واسم سنگینه.چرا باید برای من اینطور باشه؟چرا بقیه دختر ها براشون مهم نیست؟اصلن فهمیدن؟.نمیفهمم چرا اینقدر باید دلم بگیره که گریه کنم.واسه ناراحتی یه کسی که...نمیدونم.توروخدا جوابمو بدین.بگین اون چشه؟من چمه؟چی شده؟چرا اینطوری شده؟جواب بدین ...

۲.

مسافر زندگی من این هفته بد اخلاق بود.خیلی.منم خودم داغون بودم.تحمل نکردم.بهش گفتم شما بداخلاق شدین یا من اینطور احساس میکنم؟فکر کنم جا خورد .گفت نه من اخلاقم همین بوده همیشه چطور؟گفتم فقط احساس کردم فراموش کنین.

نمیدونم شاید نباید میگفتم.اما حالا یا میفهمه که واسم مهمه یا ممکنه اخلاقش بهتر بشه یا...شایدم هیچی نفهمه.اما هرچی که بشه تکلیف منو معلوم میکنه.