در آستانه

در آستانه

...

 

از بیرون به درون آمدم:

از منظر به نظاره به ناظر. ــ

نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانه ای نه با هیات سنگی نه به هیات برکه ای ــ

من به هیات « ما » زاده شدم

به هیات پرشکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار

                                            بیرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

 

انسان

دشواری وظیفه است.

...

               « احمد شاملو»

این شعر تنها چیزیه که به من کمک میکنه تا بتونم به خودم افتخار کنم.به انسان بودنم... 

 یه جور حس غرور بهم میده.توی اوج ناراحتی و بیزاری با خوندنش میتونم به خودم.به انسان بودنم و حتا تنها بودنم عشق بورزم.خودمو باور کنم و دوست داشته باشم .

آخه من انسانم

من شعور همه آفاق هستم...