یه حقیقت...


میخوام یه داستانی واستون بگم.یه داستان کاملن واقعی.داستانی ازیک سال از زندگی و عمر   یه دختر  که به باد میره .به پای یه توهم. یه خیال شایدم یه عشق  تمام شده.که هیچ کس واقعا هیچکس هرگز نفهمید ر شروع شدنو پایانشو .از این شکستها توی  داستانها کم نشنیدین.این چیزها زیاده توی زندگیها اما تا حالا از نمای نزدیک دیدین؟مثلن میتونی خودت باشی.نمیدونم دختری یا پسر اما ازت میخوام خودتو بزاری جای آدمهای داستان من و بهم بگی اشتباه از کی بود؟اصلن اشتباهی بود؟ میخوام بهم بگی چرا؟ چرا؟ چرا؟به چه گناهی یکی میسوزه و یکی میسوزونه؟

******

دختری بود پاک و ساده که هرگز به کسی خیانت نکرده بود.عاشق عاشق شدن بودو میدونست واسه عشقش میتونه بمیره.میدونست میتونه زندگیشو به پای عشقش بریزه.اما عاشق نبود .چون میخواست کسی رو پیدا کنه که لایق باشه .که حداقل اونو بشناسه.اهل عشقهای خیابونی نبود چون شناختی توش نبود.دوست میشد اما عاشق نمیشد.تا این که یه پسری وارد زندگیش شد. پسرو کاملن میشناخت اما نسبت به اون احساسی نداشت.آخه اون پسر دوست داداشش بود.واسش مثل داداشش بود.پسر کاملی بود .ایده آل اما جای فکر نداشت.

مدتی بود که ا حساس میکرد پسر نسبت بهش توجه داره اما اهمیت نمیداد.تا این که رفتار پسر جدیتر شد.تمام توجهش به دختر بود.تمام سعیش واسه شاد کردنش بود.لبخندهای زیباش فقط واسه دختر بود.و دختر اینو میفهمید.با تمام وجودش حس میکرد.داداش دختر هم فهمیده بود و با کنایه اینو به دختر گفت .دختر مطمئن شد وکم کم پسر را باور کرد.توجهش فکرش احساسش زندگیش همه چیزش شد اون پسر.واسه دیدنش لحظه شماری میکرد.واسه لبخندش هلاک بود.واسه نگرانیاش گریه میکرد.اما هیچ کس نفهمید.هیچ کس.

دختر نوشبخت ترین باکره ی زمین بود.و عاشق ترین عاشق دیگه از خدا چی میخواست؟اون روزها شادترین زمان زندگیش بود.شبها شمعی روشن میکرد و به پسر فکر میکرد وقتی شمع شعله میکشید احساس میکرد پسر به یادشه از خوشحالی گریه میکرد وبه یاد پسر میخوابید.دختر با پسر دیگه ای دوست بود اما به رسم وفا ی به عشق اجازه نداد لحظه ای دست پسر دیگه به تنش برسه.و حتا واسه دوستش از اون پسر گفت.

تا این که یه مدتی پسر به یه شهر دیگه رفت خودش نبود اما خبرهایی از اون به دختر میرسید از پیشرفتهاش .از گرفتاریهاش.اونا رابطه ای نداشتن نه شماره ای نه نشونی.

حتا عشقشونو هم به زبون نیاورده بودن.پیمانی بینشون نبود .اما دختر امیدوار بود.

یک سال گذشت.یه روز توی یه شب گرم تابستون داداش و خواهر با هم صحبت میکنن.دختر با خجالت سراغ پسر و از داداش میگیره .داداش دختر میگه:« امان از زمانی که دوست آدم عاشق بشه آدم بیچاره میشه» و قلب دختر میریزه.با خودش میگه یعنی وقتشه؟یعنی الا دیگه بهم میگه دوستم داره؟یعنی الان میاد سراغم؟

اما واسه داداشش چیزی به رو نمیاره و میگه : راستی ؟حالا عاشق کی شده؟

_:اگه بگم بین خودمون میمونه؟

(دل دختر میلرزه) خودشو کنترل میکنه و میگه:ای بابا یعنی به من شک داری میدونی که نمیگم به کسی...

(توی دلش میگه داداش بگو دیگه بگو منو میگی بگو...) از دلهره گوشی تلفنو توی دستش فشار میده.دستش عرق کرده.

داداش میگه:همین الان داره باهاش صحبت میکنه.

دختر جا میخوره به زور میخنده و میگه:یعنی چی؟ با کی؟

داداش میگه:با دختره دیگه.انگاری  تریپ ازدواجن.خیلی که همو میخوان.اسم دختره هم م... .

دختر دیگه چیزی نمیشنوه.اشکشو با دست پاک میکنه .میخواد چیزی بگه اما کلمات از تنگنای بغضش رد نمیشن.گلوش درد گرفته.دوست داره از ته دل فریاد بکشه اما

به زور میخنده . میگه :آخی نازی خوشبخت بشن...

 

دختر باورش نمیشه سرشو بین دستهاش گرفته .نمیتونه فکر کنه  فقط با خودش میگه خداروشکر که کسی کنارم نیست.خداروشکر که داداشم کنارم نیست.

خدازو شکر که باز هم هیچکس نفهمید.

 

دختر از هیچکس متنفر نیست...