هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

برای کسی که نمیدانم کیست...

 

دوستت دارم.

    از عمق جانم.

برای هر نگاهت میمیرم.برای هر لبخندت جان میدهم.

تو نیستی اما من احساست مکنم.میبویمت.

                                                   میبوسمت.

                                                         باورت میکنم.

آنچنان نزدیکی به من که هر لحظه گرمای دستانت را در دستان بی روحم احساس میکنم و هرم گرمایی که از شرم دیدن نگاهت بر گونه ام مینشیند.

باورت دارم.میخواهمت. میخواهمت . میخواهمت.

آنقدر به تو نیاز دارم؛ آنقدر بودنت را میخواهم که برای لحظه ای دیدنت میخوابم و میخوابم تا شاید شبی یا لحظه ای  دیگر در خواب به آغوشت کشم.

تو با نگاه مهربانت با چشمان خاکستر رنگت که همیشه میخندد به من زندگی میبخشی.نه خاکستری تو رنگ مرگ نیست.رنگ غربت نیست.

 نه.خاکستر چشمانت زمزمه زلال آب چشمه ای خنک در میان بیایان است.

خاکستر چشمانت قبله گاه من است.

دوستت دارم.

             میپرستمت.

آرزوی در آغوش کشیدنت را در عمق جانم میپرورم  تا شاید اگر به حقیقت پیوست برایت گرمترین آغوش باشم.

من طعم بوسه هایت را ؛ گرمای لبان پاکت را از پس هزاران فاصله بی انتها لمس میکنم.من دستان نجیبت را نوازش میکنم.من میپرستمت خوب من.میدانی؟

تو کجایی؟تو کیستی؟تو کدامین معبودی که اینچنین مرا به بند کشیده ای؟

تو کیستی؟

نمیشناسمت.نمیدانمت اما...

امشب نیز با یاد تو میخوابم.

 

(با یک خواب)

 

رفیق روزهای خوب

۱.

سلام.

یه چیز عجیبی که این هفته اتفاق افتاده اینه که آخرین پست من واسه شنبه هستش و امروز چهارشنبه.این همه وقفه واسه خودمم عجیبه.این نشون میده که در آینده ای نه چندان دور که به دانشگاه برمیگردم دچار خفه ای نمیشم.خوب آدمه دیگه.قابلیفهای زیادی داره.(نکته رو داشتین؟این که من چقدر آدمم؟)

 

۲.

امان از دهانی که بیموقع باز شود...

 تا حالا شده یه حرفی بزنین که آنچنان در چاه بیفتین که امیدی به بازگشت نباشه؟

یکی از پسرهای دانشکده که بر حسب اتفاق هیچ مناسبتی با من نداره از من پرسید سفر کجا رفتی.من هم جریان کوه و کوهنوردی و واسش گفتم.آخرشم اضافه کردم:حیف که شما حوصله این جور کارها رو ندارین.

اما نمیدونم این آقا از کی اینطوری عاشق کوه شده بودو کوهنوردیش ترک نمیشد.!!! گیر داد که چرا زودتر خبر نکردین و چرا و چرا...

بعدهم قول گرفت که واسه دفعه بعد خبرش کنم.من هم قول دادم .البته قصد دارم اگه بشه دودره اش کنم چون حوصله این یکیو دیگه اصلن ندارم.

(نگید چه بی معرفته آخه شما که طرفو ندیدین اگه دیده بودین بدتر میکردید به خدا.)

 

۳.

انگاری قرار بر این شده که دانشکده بازهم مثل قبل از اول مهر باز بشه.اگه بشه که خوبه.یه هفته هم یه هفتس.

 

۴.

دوشنبه بهترین و بدترین دوستم پیشم بود.دوتاش یه نفره.(این اسمیه که من واسش گذاشتم خودشم خبر نداره). آخه درست زمانی که فکر میکنی بهتر از اون دیگه نیست میزنه و همه چیزو خراب میکنه.یا بر عکس.

کلی واسم حرف زد و من شنیدمو شنیدمو شنیدم.اما حرفی  واسه گفتن نداشتم. مثل همیشه.

اون حسابی عوض شده توی سه ماهی که زیاد با هم نبودیم کارهایی کرده که اصلن از اون بعید بود.خیلی ارزشها رو زیر پا گذاشته. خیلی .خیلی.و اصلن واسش مهم نیست.من سرزنشش نکردم.

بهم گفت: نظرت در موردم عوض شد؟ من گفتم : نظر من اصلن مهم نیست این مهمه که خودت از خودت راضی باشی حتا اگه بدترین باشی.گفتم حرفی نمیزنم چون صلاح خودتو بهتر میدونی.

اون گفت:تو خیلی عوض شدی. خیلی بد اخلاق شدی.من فقط خندیدم.بهش نگفتم که آره.اما فقط بد اخلاق شدم. تو چی؟یه نگاه به خودت کردی؟

من بهش نگفتم...

 

 

۵.

من از تو دل نمیبرم

اگرچه از تو دلخورم

اگرچه گفته ای تو را

به خاطرات بسپرم

هنوز هم خیال کن

کنار تو نشسته ام

منی که در جوانی ام

به خاطرت شکسته ام

 

***

تو در سراب آینه

 شبانه خنده میکنی

من شکست داده را

خودت برنده میکنی

نیامدیو سالها

نظر به جاده دوخته ام

بیا ببین که بی تو من

چه عاشقانه سوخته ام

 

*** 

رفیق روزهای خوب

رفیق خوب روزها

همیشه ماندگار من

همیشه در هنوزها

صدا بزن مرا شبی

به غربتی که ساختی

به لحظه ای که عشق را

بدون من شناختی

 

***

 

من از تو دل نمیبرم

اگرچه از تو دلخورم

اگرچه گفته ای تو را

به خاطرات بسپرم

 

(محسن چاووشی)

یه کوچولو خاطره

۱.

سلام.

جمعه حسابی بهم خوش گذشت .جاتون خالی.با همون گروه کوه نوردی رفته بودم یه جایی بالاتر از کاشان به اسم مرق.یه سفر ۱ روزه به یه محیط بسیار زیبا.سرسبز و خوش آب و هوا حسابی پیاده روی کردیم.حدود ۳ یا ۴ ساعت تا به آبشار رسیدیم.اما هرچه رفتیم نتونستیم سرچشمه رو پیدا کنیم خلاصه خیلی خوش گذشت اما این بیشتر به خاطر حضور سرپرست خوبمون آقای علی پیروزمند بود.خدایی بدون حضور ایشون این سفر هرگز خوب نبود.اینم یکی از اون آدمایی که گفتم حضورش روح داره.به علاوه این که توی سرپرستی همتا نداره.

بهتون پیشنهاد میکنم برای ۱ بارم که شده سری به اونجا بزنید.حتمن خوشتون میاد.

(خیلی دوست داشتم عکس میگرفتم و الان میگذاشتم واستون اما از بخت بد شاسی دوربین گوشی مبارک به چسب قطره ای!! آغشته شده و به هیچ عنوان عکس نمیگیره.دوربین هم که ندارم. حالا دیگه ... .)

۲.

نمیدونم چرا اینطوریه؟نمیشه باهاش حرف زد.اونو میگم.اون که نمیتونم اسمشو بگم.(فکر بد نکنید .خودیه).مثلن خواستم خاطرات سفرو واسش بگم.با اون همه بی ذوقیش حسابی حالمو گرفت.یه طوریه که آدمو از حرف زدن با هاش پشیمون میکنه.اصلن انگار حواسش اینجا نیست.کجاست نمیدونم؟!!

میدونم اونم یه مشکلاتی داره.کاش میتونستم کمکش کنم.اما دریغ و درد که کاری از دستم بر نمیاد...  .

۳.

بازم دانشگاه ها شروع میشه.البته به الطفات بعضی ها کمی زودتر از همیشه.همینطوریش تابستون رمق آدمو میگیره حال اول مهرشم نداری چه رسد به این که زودتر هم شروع بشه.یه حس گنگی دارم از طرفی قند توی دلم آب میشه که بازم بچه ها بازم یه شهر دیگه و... از طرفی هرکس باشه وقتی قراره از یه شهر نسبتن بزرگ به یه ده پیشرفته بره خوب سخته واسش.دردسرهای درس و خوابگاه که بماند.آره خلاصه تکلیفم با خودم روشن نیست.

تازه این مهمانی هم کار دستم داده.فایلمو بستن.انتخاب واحد بی انتخواب واحد.باید صبر کنم تا ۲۴ . حسابی حالم گرفته شد.آویزون بودنم سخته ها...  .

حالا همه اینا به یک طرف ننوشتن وبلاگم از همه بدتره.میشه هفته ای ۱ بار. خیلی سخته.حتمن دچار خفگی میشم.

۴.

تبم ترسم که پیراهن بسوزد

ز هرم آه من آهن بسوزد

مرا فردوس میشاید که ترسم

دل دوزخ به حال من بسوزد

(قیصر امین پور)