هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

۳.۲.۱.

۱.

خیلی وقته که دیگه با خدا درست و حسابی حرف نمیزنم.نه این که بخوام بزنم و نزنم نه اصلن یادم نمیاد که میشه با خدا هم حرف زد.این طوری نبودم.همیشه دلم با خدا بود.پرونده ی نماز که خیلی وقته بسته شده خوندنشو دوست دارم اما نمیشه.نمیدونم چرا؟اما با این حال قبلنها دلم با خدا بود .هر که میگفت تو نماز نمیخونی پس ایمان نداری  محکم جلوش می ایستادم و میگفتم:« از کجا مطمئنی که ایمان من از تو بیشتر نباشه؟من دلم با خداست.همین مهمه».اما حالا دیگه نمیتونم اینو بگم چون حتا دلمم با خدا نیست.آخه خودش خواست که من باهاش نباشم.هرچه بد آوردم گفتم خدایی هست که اینارو میبینه و یه جایی واسم جبران میکنه اما کجا؟من عاشق گرافیک بودم.تهران قبول شدم اما توی یه مصاحبه مزخرف که فقط از دین سوال میکردن رد شدم.آخه من از کجا باید بدونم که دومین سوره سجده دار قرآن کدومه؟الان کی میدونه ؟حتا ازم نپرسیدن تو از گرافیک چی میدونی؟رد شدم.داغون شدم و افسرده.اما گفتم حتمن صلاح بوده .خودمو گول زدم .سعی کردم نپرسم چرا فقط واسه من؟اما یکم از لطف خدا نا امید شدم .یه مدت بعدش باز هم عشقمو از دست دادم.احساس بیکسی میکردم.دیدم که نه انگار هرچه ما با خدا باشیم خدا با ما نیست.اینا ناخودآگاه بود.اما سرد شدم .فقط ۱ هفته ای که مسافرت مشهد بودم حسابی با خدا گرم گرفتم آخه انقدر تنها بودم که راهی نداشتم.همون موقع هم احساس میکردم خدا منو نمیشنوه.داشت دعاهام اجابت میشد داشتم امیدوار میشدم.داشتم بودن خدامو حس میکردم که امروززز....

با درخواست مهمانیم موافقت نشد.اما دوستم که پول داشت که پارتی داشت که همه چیز داشت انتقالیشو گرفت.پس خدا با اون بود.همیشه خدا با پولدارهاس.پارتی ها با پولداران .چون پول دارن همه چیز دارن.این قانون زندگیشونه.تا حالا شنیدین آدم پولداری بخواد به جایی برسه و نتونه؟

 

این که خدا با یه نفر باشه یعنی این که هواشو داره.یعنی دوسش داره .یعنی همه کاراش روبه راهه این یعنی که خدا با اون بوده.با اون که پول داشت و چون پول داشت پارتی داشت و رشوه دادو زدو بردو رفت...

دلم از این میسوزه که میدونم من حداقل از اون لایق تر بودم.

بهر حال تا اینجا من باختم اما بازم میگم حتمن صلاح بوده.بازم خودمو راضی میکنم.بازم سعی میکنم با خدا باشم هرچند ته دلم میدونم خدا با من نیست.

این ها درد دل بود اما غصه ای توش نیست چون من میخوام شاد باشم و به هیچ چیز این شادیو نبازم.حالم گرفتس اما باز میخندم.

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است                         

 کارم از گریه گذشته ست به این میخندم

 

۲.

راستی دوستم که بهترین بود دیگه بهم زنگ نمیزنه.نمیدونم چرا؟همش من سراغشو میگیرم اما اون انگار نمیخواد.شاید اینم تمام بشه باید صبر کرد.تو فکر دوستهای جدیدم...

 

 

۳.

شاید چند روزی آپ نکنم اما برمیگردم.

 

عشق ؟؟؟

  • بگذارید کسانی را که دوستشان دارید بفهمند چقدر به آنان عشق میورزید.هرگز این حقیقت را از آنان مخفی نکنید.هرگز کلمات محبت آمیز خود را برای آینده ای دور «پس انداز»نکنید.هیچ گاه عشق .ورزیدن را به تعویق نیندازید و هرگز آنان را که دوستشان دارید ترک نکنید.

این جمله رو توی یکی از کتابها م خوندم.خندم گرفت از این همه فاصله ای که از این جمله داشتم.من از اون افرادی ام که هرگز نمیتونم عشقمو درست حسابی نشون بدم.یه جورایی انگار زیادی محکمم.اصلن بلد نیستم عشقمو حتا به زبون بیارم.البته این فقط در مورد پسرهاست.واسه خانواده ام عالیم هیچ کسی به پای من نمیرسه.اما واسه اون بنده خدایی که قراره عاشقش باشم انگار کم میارم.کمم میاد یه جمله دوستت دارمو حتا بهش بگم.همون پسری که گفتم بهم میگفت «گونی سیب زمینی»

خداییشم همین بود.کلی باهام کار کرد تا یکم نرم شدم .البته شاید اگه اون شخص عشق واقعیم بود اوضاع خیلی فرق میکرد.اما از شانس بد من هیچ وقت با عشق واقعیم نبودم تا خودمو امتحان کنم...

یه چیزی میخوام بگم که هیچ کس نمیدونه.بین خودمون باشه.باشه؟

من ۱ بار واقعن عاشق شدم خودم رفتم به طرفش خودم سعی کردم به دستش بیارم اما اون نخواست و نشد.بعد از سختیهایی که توی فراموش کردنش کشیدم به خودم قول دادم که دیگه من به طرف کسی نرم.اگه کسی منو خواست خب میاد جلو.یه نفر پیدا شد که خودش اومد من هم رفتم به طرفش اما معلوم نشد چی شد و کی همه چیز تموم شد اما زیاد واسم سخت نبود.حداقل این خوب بود.

حالا دیگه نمیدونم من باید اول عاشق باشم یا... . راستش دیگه از عاشق شدن میترسم.حوصله ی دردسر ندارم.واسه همین دیگه عاشق نیستم.شاید بی احساس بودنم از همینه.نمیدونم!

  • اگر خواهان آن هستید که عاشق باشید باید نخست عشق را درون خود جسته و یافته باشید.فقط در این هنگام است که عشق را در دیگری خواهید یافت.

اینم یکی دیگه از همون جمله هاست.میدونم میدونم همه جا در این باره شنیدم و خوندم .میدونم که عشق باید تو وجود خود آدم باشه اما خدایی با این تجربه های من با این سختیهای بعدش جراتی واسه عاشق شدن میمونه؟

یه چیزی هست که نمیتونم از فکرم بیرونش کنم.یه جور اعتقاد ناخودآگاه بهش دارم.این که:

من دخترم. اگه عاشق بشم و نشون بدمو اون مخالفت کنه واسه من بد میشه.داغون میشم.ضایع میشم .شاید با ابراز نکردن بهش نرسم اما حداقلش اینه که با گفتنش خرد نمیشم.واین که هیچکس نمیفهمه که توی دلم چه خبره.فکر کنم از عاشق شدن خجالت میکشم.

وای خیلی پراکنده حرف زدم.ببخشید اما خلاصه اینه که من راه عاشق شدن ابراز عشق و نشون دادن عشقو نمیدونم.واقعن نمیدونم.شما میتونین بهم یاد بدین؟

 

راستی من هنوزم شادم.خدارو شکر...

 

 

 

این همه تغییر

دوست دارم بخندم.دوست دارم شاد باشم .بچرخم.برقصم.خیلی شادم .هیچ چیز نمیتونه ناراحتم کنه.حتا تنهایی.این روزها حال خیلی بهتری دارم.بعد از سفر ۱روزه ام که کلی نگرانش بودم.نگران این که تنهام.اما دیدم میشه با همه بودو با هیچکس نبود.میشه شاد بودو کاری کرد که حتمن خوش بگذره .من راه ایجاد ارتباط و نمیدونستم. اما وقتی خودمو انداختم وسط معرکه وقتی روابطمو بیشتر کردم وقتی تنهاییم و قبول کردم انگار همه چیز عوض شد.تازگیا آدمای جدیدی به طرفم جذب میشن.باهام رابطه پیدا میکنن.و من حس میکنم که دوستم دارن.حتا امروز  خونه ی عموی نسبتن بد اخلاقم کلی خوش گذشت.(عکس همیشه) چون خودم خواستم که بهم خوش بگذره .اما بازهم تنهام و این تنهایی و حالا دیگه دوست دارم. .( امیدوارم نظرم عوض نشه)امشب ساعت ۱۰تنها رفتم پارک.بیشک تنها دختری بودم که اونجا تنها بود.به عرضه و توانایی خودم افتخار کردم.بدون نیاز به حضور کسی  حسابی خوش گذروندم. حتا از این که تنها بودم خوشحال بودم.

.تازگیها تصمیم گرفتم خودمو درست کنم.کتابای روانشناسی خوندم.آخ که چه قشنگ روحیه میده به آدم.و سعی کردم اینجا خودمو خالی کنم حتا اگه کسی نفهمه.خیلی کمکم کرد.خیلی خیلی.کلاسای زبان ثبت نام کردم و کلاسای دیگه.کلی توی نواختن سازم پیشرفت کردم .دکوراسیون اتاقمو عوض کردم .چند تا تابلوی نقاشی کشیدم واسه دیوارای اتاقم که خودم از خیره شدن به اونا لذت میبرم.حالا کم کم میخوام تیپموعوض کنم. این همه تغییییر .عالیه نه؟به خودم افتخار میکنم که تونستم خودمو بکشم بیرون از این روزمرگی.خداییش خیلی سخت بود. تازه دارم خودمو باور میکنم.این که هنرمندم.این که دوست داشتنی ام .این که در حد خودم هستم و به لطف خدا هیچ کم ندارم.میدونم که لیاقت خیلی چیزهای برتر و بالاترو دارم.میخوام برم تا اوج تا بالای بالا.اون جایی که از حالا واسم در نظر گرفته شده.من میدونم که رشد میکنم.میدونم که میتونم.

 

بعضی وقتها همه این حرفها یادم میره بهشون ایمان دارم اما فراموششون میکنم.توی یه لحظه .انگار به پوچی میرسم.دارم میخندم که یه دفعه میرم توی لاک خودم دیگه هیچ کس نمیتونه باهام حرف بزنه.خودمم خودمو نمیشناسم.از همه چیز فرار میکنم.به امیدهام میخندم.نمیتونم خودمو کنترل کنم....کلن آدم مزخرفی میشم واسه همینه که مدام میگم کاش نظرم عوض نشه.

خلاصه این که دوست دارم بخندم.دوست دارو شاد باشم .بچرخم.برقصم. این حسیه که الان دارم دوسش دارم و به هیچ کس و هیچ چیز اجازه نمیدم اونو ازم بگیره.

 

 

 

کتابهای رهایی بخش من که توصیه میکنم اگه خودتونو دوست دارید بخونیدشون:

چگونه شخصیت سالمتر بیابیم/ دکتر وین.و.دایر

۴اثر از فلورانس اسکاول شین

راز شاد زیستن/اندرو متیوس

مکتوب/پائولو کوئیلو

چنین گفت زرتشت/نیچه

 

من که عاشق این کتابهام .به امتحانش میارزه...