-
دوباره...
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 01:22
سلام بچه ها زمان خیلی زیادیه که نیومدمو ننوشتم.انگار همه چیز یادم رفته.انگار دیگه حوصله ی نوشتن ندارم.اما کامنت هاتون عجیب دلگرمم کرد.حس کردم هنوزم بهتون نیاز دارم.حس کردم باید بنویسم.روزای عجیبی بهم گذشته.راستی عجیب و شیرین.اما این روزا اخیر خیلی بد آوردم.دوست دارم بنویسم اما... منتظرم باشید.ممنونم ازتون
-
یه تغییر...
پنجشنبه 27 دیماه سال 1386 22:57
سلام. ۱. این روزها کم تر حوصله نوشتن دارم.این همه تاخیر منوببخشید.هر روز و هر لحظه که تصمیم به نوشتن میگیرم انگار یه چیزی بهم میگه دست نگه دار.یه حس غریبه که همیشه با من بوده.انگار دوست نداره که من به چیزهایی که بهم میگذره فکر کنم یا اونا رو بازنویسی کنم.انگار فقط فراموش کردنو دوست داره. خوب که فکر میکنم میبینم بدهم...
-
پایان ماجرا
جمعه 16 آذرماه سال 1386 14:57
سلام. دوباره برگشتم با کلی حرف که نمیدونم چطور بگمشون.خلاصه ش میکنم: اون پسر که بهم ابراز عشق کرد .من تمام تلاشم این بود که منصرفش کنم.از اول هم همین حرف و زدم .اما اون بهم زنگ زدو گفت که شلوغش کردم.گفت اونقدرهام عاشق نبوده و این بیشتر یه بازی بوده.خیلی جا خوردم.گفتم خوبه که احساسم درگیرت نشد و گفتم همه تلاشم منصرف...
-
تجربه من
جمعه 2 آذرماه سال 1386 10:35
«ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن .» ۱. این جمله رو دوباره مینویسم .چون تازه الان معنی حقیقیشو درک کردم.با تمام وجودم.باورم نمیشه.اصلن باورم نمیشه.گاهی وقتا با خودم میگم یعنی این اتفاقها داره واسه من...
-
کمکم کنید
جمعه 25 آبانماه سال 1386 12:15
۱. سلام.واسه این همه تاخیر معذرت.و ممنون که مرتب سر میزدین بهم و منتظرم بودین.وای کلی خبر دارم.اولیش این که : من بلاخره موفق شدم به کنسرت استاد شجریان برم.وای عالی بود .هیچ وقت لذتی که اون شب داشت رو فراموش نمیکنم.راستی که عجب استادیه.و همایون شجریان که به نظر من داره با پدرش برابری میکنه.حرف نداشت.وقتی مرغ سحر و خوند...
-
زندگی سخته
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1386 15:34
«ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن .» ۱. نمیدونم از کجا شروع کنم .نمیدونم چی بگم؟یه اتفاق عجیب افتاده.حتا به ذهنمم خطور نمیکرد.نمیدونم چیزی که احساس کردم درسته ی نه.واستون میگم تا شما قضاوت کنید. « یه...
-
۲تا عکس خوشگل
جمعه 4 آبانماه سال 1386 23:51
-
از روزگار ما
پنجشنبه 3 آبانماه سال 1386 23:27
۱. اعصابم خرده خرده خرده.اصلن داغونه.نمیشه یه لحظه تحملم کرد.دلم یه طوریه.نمیدونم چطوری؟اما میدونم چرا.. بابا منم آدمم.منم یه دوست پسر دلم میخواد.اما یه پسر خوب.نه از اونای که توی خیابون ولو شدنو تموم فکرشون استفادس.نه از اونا نمیخوام.فریاد میکشم و میگم که از تموم کسایی که با هم دوستن حسودیم میشه.از همشون.مگه من چیم...
-
به این میگن افتخار
پنجشنبه 26 مهرماه سال 1386 00:31
۱. من با افتخار اعلام میکنم که دیشب به یکی از آرزوهای بزرگم رسیدم. نمیدونی چقدر لذتبخشه وقتی نتیجه ۳ سال زحمتتو توی یه لحظه میبینی.وقتی خودتو میبینی که آروم آروم به سمت آرزوی بزرگت قدم بر میداری و اون لحظه ای که با تمام وجود آرزوتو به آغوش میکشی.و بهش میرسی. رسیدن به آرزوها همیشه پیش نمیاد اما وقتیکه پیش میاد مهم اینه...
-
عید عیده دیگه...
شنبه 21 مهرماه سال 1386 23:54
خیلیها میگن این عید واسه ما نیست.واسه عربهاست .خیلیها بی اعتقادن.خیلها هم وانمود میکنن که بی اعتقادن.اما به نظر من چیزی که مهمه اینه که عید عیده و وقت شادی.حالا واسه هرکسی که باشه. پس.... عیدتون مبارک
-
من برگشتم
جمعه 20 مهرماه سال 1386 14:34
بازهم سلام. ۱. امروز بعد از یه مدت زیاد برگشتم.هرچند میدونم با نبودنم نه اینجا و نه هیچ جای دیگه دل کسی واسم تنگ نمیشه و کسی به یادم نمی افته. راستش یه مدت که سیستمم حسابی قاطی کرده ود. بعدشم اصلن دست و دلم به نوشتن نمیرفت.نمیدونم چرا.حرف کم نبود اما حوصله ای هم نبود.من دوباره دانشکده رو شروع کردم. بازهم همون آدما.هیچ...
-
برای کسی که نمیدانم کیست...
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 22:25
دوستت دارم. از عمق جانم. برای هر نگاهت میمیرم.برای هر لبخندت جان میدهم. تو نیستی اما من احساست مکنم.میبویمت. میبوسمت. باورت میکنم. آنچنان نزدیکی به من که هر لحظه گرمای دستانت را در دستان بی روحم احساس میکنم و هرم گرمایی که از شرم دیدن نگاهت بر گونه ام مینشیند. باورت دارم.میخواهمت. میخواهمت . میخواهمت. آنقدر به تو نیاز...
-
رفیق روزهای خوب
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 19:04
۱. سلام. یه چیز عجیبی که این هفته اتفاق افتاده اینه که آخرین پست من واسه شنبه هستش و امروز چهارشنبه.این همه وقفه واسه خودمم عجیبه.این نشون میده که در آینده ای نه چندان دور که به دانشگاه برمیگردم دچار خفه ای نمیشم.خوب آدمه دیگه.قابلیفهای زیادی داره.(نکته رو داشتین؟ این که من چقدر آدمم ؟) ۲. امان از دهانی که بیموقع باز...
-
یه کوچولو خاطره
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 20:47
۱. سلام. جمعه حسابی بهم خوش گذشت .جاتون خالی.با همون گروه کوه نوردی رفته بودم یه جایی بالاتر از کاشان به اسم مرق.یه سفر ۱ روزه به یه محیط بسیار زیبا.سرسبز و خوش آب و هوا حسابی پیاده روی کردیم.حدود ۳ یا ۴ ساعت تا به آبشار رسیدیم.اما هرچه رفتیم نتونستیم سرچشمه رو پیدا کنیم خلاصه خیلی خوش گذشت اما این بیشتر به خاطر حضور...
-
تولد تک گل دنیا مبارک.
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 15:25
امروز تولد مهربونترین دختر دنیاس.کسی که بهترین لحظات زندگیمو باهاش بودم .کسی که همیشه مثه مادرم بهش اعتماد داشتم.یه جور حامی که انگار خیلی به من نزدیکه.گاهی انگار خودمه.خواهر گلم که من قدرشو نمیدونم و با همه دوست داشتنم گاهی میرنجونمش. اون هرگز این حرفها را نخواهد خواند.اما میخوام اینجا فریاد بکشم: مهربانترینم تولدت...
-
فریاد زیر آب
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 00:04
۱. دارم فکر میکنم که چی بنویسم همه حرفهام تمام شده.دیگه چیزی واسه نوشتن ندارم.گفتم که تنهام. دوستی ندارم.عاشق نیستم.توی زندگیم خبری نیست... همه چیزو گفتم حتا از شکستهام. دیگه چیزی نمونده که بگم.اما چی بدست آوردم؟هیچ... نمیدونم چی میخواستم بدست بیارم؟شاید میخواستم خالی بشم میخواستم یکی باشه که حرفهامو بشنوه.نمیگم که...
-
مکتوب
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 14:34
همه ما به عشق محتاجیم.عشق به اندازه ی خوردن آشامیدن و خوابیدن بخشی از سرشت انسان است.گاهی در تنهایی به غروبی زیبا مینگریم و می اندیشیم: این زیبایی چه اهمیتی دارد؟وقتی کسی نیست که با ما به نظاره ی آن بنشیند. در چنین مواقعی باید از خود بپرسیم:چند بار کسی از ما عشق خواسته است و ما روی برگردانده ایم؟چند بار تا کنون هراسان...
-
یه دونه آرزو
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 00:11
بعضی وقتها میتونی با آدمهایی آشنا بشی که انگار زنده ات میکنن.انقدر انرژی مثبت بهت میدن که تمام ناراحتی هات فراموش میشه.انگار روح دارن.وجودشون لازمه.خیلی وقتها توی یه جمع کسلی.حوصله خندیدن و حرف زدن نداری.بی حالی.اما تا اون شخص وارد میشه انگار زیرو رو میشی .تازه اونوقته که سر حال میشی.اون کار خاصی نمیکنه.حرف خاصی هم...
-
باز هم سلام
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 23:42
۱. و باز هم سلام. من بازم برگشتم.خراب تر از همیشه.میدونستم شادیم موندنی نیست.بازم همون شدم که بودم.انگار زمانه با ما سر یاری نداره.بازم شادی از یادم رفت.اصلن شاد بودم؟چرا لحظه های خوب انقدر بی دوامن؟یه جوری تموم میشن و فرا موش میشن انگار که هر گز نبودن.انگار همیشه رنگ غم پر رنگتره.این زندگی کی قراره قشنگ بشه؟کی؟ ۲....
-
ابراهیم در آتش
پنجشنبه 8 شهریورماه سال 1386 00:52
ابراهیم در آتش در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک که خاک را سبز میخواست و عشق را شایسته ی زیباترین زنان که اینش به نظر هدیتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید. چه مردی چه مردی! که میگفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند و گلو را بایسته تر آن که زیباترین نامها را بگوید. و شیر آهن کوه...
-
۳.۲.۱.
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1386 00:09
۱. خیلی وقته که دیگه با خدا درست و حسابی حرف نمیزنم.نه این که بخوام بزنم و نزنم نه اصلن یادم نمیاد که میشه با خدا هم حرف زد.این طوری نبودم.همیشه دلم با خدا بود.پرونده ی نماز که خیلی وقته بسته شده خوندنشو دوست دارم اما نمیشه.نمیدونم چرا؟اما با این حال قبلنها دلم با خدا بود .هر که میگفت تو نماز نمیخونی پس ایمان نداری...
-
عشق ؟؟؟
دوشنبه 5 شهریورماه سال 1386 00:19
بگذارید کسانی را که دوستشان دارید بفهمند چقدر به آنان عشق میورزید.هرگز این حقیقت را از آنان مخفی نکنید.هرگز کلمات محبت آمیز خود را برای آینده ای دور «پس انداز»نکنید.هیچ گاه عشق .ورزیدن را به تعویق نیندازید و هرگز آنان را که دوستشان دارید ترک نکنید. این جمله رو توی یکی از کتابها م خوندم.خندم گرفت از این همه فاصله ای که...
-
این همه تغییر
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1386 01:05
دوست دارم بخندم.دوست دارم شاد باشم .بچرخم.برقصم.خیلی شادم .هیچ چیز نمیتونه ناراحتم کنه.حتا تنهایی.این روزها حال خیلی بهتری دارم.بعد از سفر ۱روزه ام که کلی نگرانش بودم.نگران این که تنهام.اما دیدم میشه با همه بودو با هیچکس نبود.میشه شاد بودو کاری کرد که حتمن خوش بگذره .من راه ایجاد ارتباط و نمیدونستم. اما وقتی خودمو...
-
اشتباه من
شنبه 3 شهریورماه سال 1386 19:43
زمانی با پسری دوست بودم که فکر میکردم دوسش دارم.من ۴ ماه باهاش دوست بودم اما کم کم فهمیدم اون کسی که من میخوام نیست.اخلاقش طوری یود که تحملش واسم سخت بود .با این که دوسش داشتم ازش خواستم که دوستیمونو قطع کنیم.خب فکر میکردم اینطوری بهتره به خودش هم گفتم همیشه اگه یه ماجرا در اوج خودش تمام بشه خیلی قشنگتره.اونم قبول...
-
فوائد وبلاگ نویسی
جمعه 2 شهریورماه سال 1386 00:12
اینم از فوائد وبلاگ نویسی: ۱.فرار از بیکاری ۲.ایجاد انگیزه ۳.گفتن حرف های ناگفته ۴.فکرو به جریان میندازه ۵.انشا و املا قوی میشه ۶.قوی شدن دست در فارسی تایپ کردن . . ... . همه اینا هست . اصلن عالیه.حرف نداره.خیلی خوشحالم که نوشتنشو شروع کردم.اما هنوز هم تنهام.آخه هدف من این بود که از تنهایی در بیام اما اینجا هم انگار...
-
گلپونه ها
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 00:37
گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد من مانده ام تنهای تنها من مانده ام تنها میان سیل غمها سیل غمها گلپونه ها نامهربانی آتشم زد آتشم زد گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد آتشم زد میخواهم امشب تا سحر گاهان بخوانم افسرده ام آزرده ام آشفته جانم گلپونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد... «از زنده یاد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 14:29
وای مرداد هم رفت... چرا هیچکس وبلاگ منو نمیخونه؟چرا هیچکس نظر نمیده؟نکنه اینجا هم هیچکس نیست؟امان از این بیکسی...امان از این هیچکسی.... «چه مغرورانه اشک ریختیم چه مغرورانه سکوت کردیم چه مغرورانه التماس کردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم هدیه خداوند را...
-
یه حقیقت...
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 01:01
میخوام یه داستانی واستون بگم.یه داستان کاملن واقعی.داستانی ازیک سال از زندگی و عمر یه دختر که به باد میره .به پای یه توهم. یه خیال شایدم یه عشق تمام شده.که هیچ کس واقعا هیچکس هرگز نفهمید ر شروع شدنو پایانشو .از این شکستها توی داستانها کم نشنیدین.این چیزها زیاده توی زندگیها اما تا حالا از نمای نزدیک دیدین؟مثلن میتونی...
-
در آستانه
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 23:51
در آستانه ... از بیرون به درون آمدم: از منظر به نظاره به ناظر. ــ نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانه ای نه با هیات سنگی نه به هیات برکه ای ــ من به هیات « ما » زاده شدم به هیات پرشکوه انسان تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به...
-
حرفهای دیگر من...
یکشنبه 28 مردادماه سال 1386 16:30
سلام. دو روزیه که چیزی ننوشتم.آخه حسابی مشغول شده بودم.گفته بودم که که میرم سفر.گفته بودم که نگران تنهاییم.اون موقع خیلی آشفته بودم .اما الان احساس بهتری دارم.هم نسبت به خودم هم نسبت به اطرافم.این به خاطر اتفاقات خوبیه که این چند روز واسم پیش اومده.البته کاملا اتفاقی و میدونم که موندگار نیست.مثل همیشه.اما فعلا زندگی...